💕پرنسس کوچولو💕
روزی بود و روزگاری. در زمان های نه چندان دور دختر کوچک و
مهربانی به همراه مادربزرگش در کلبه ی چوبی سفیدی که درست در کنار جنگل قرار داشت زندگی می کرد. نام آن دختر پرنسس کوچولو بود. پرنسس کوچولو موهای سیاه و بسیار زیبایی داشت. هروقت آنها را شانه می کرد از موهایش ستارههای کوچک نورانی می ریخت.
. روزی مادربزرگ تصمیم گرفت برای صبحانه کمی مربای تمشک درست کند. برای همین پرنسس کوچولو را که بیرون از کلبه بازی می کرد صدا زد و گفت: می خواهم به جنگل بروی و برایم کمی تمشک بیاوری تا با آن مربای خوشمزه ای درست کنم. پرنسس کوچولو خیلی خوشحال شد. آخر مرباهای مادربزرگ حرف نداشت و هیچکس نمی توانست به خوبی او مربا درست کند.
. مادربزرگ یک سبد کوچک به پرنسس کوچولو داد, او را بوسید و به او گفت:مواظب آدریانا باش. آدریانا جادوگر بدجنسی بود که آن طرف جنگل زندگی می کرد. همهی حیوانات از او می ترسیدند و هیچکس به خانه اش نزدیک نمی شد. پرنسس کوچولو هم که مادربزرگش را خیلی دوست داشت قول داد که با یک سبد تمشک برمیگردد. آنوقت از کلبه بیرون دوید.
. بیرون از کلبه هوا گرم بود و خورشید در آسمان می درخشید. پرنسس کوچولو فریاد زد: سلام آفتاب زیبا و درخشان! و دست هایش را تکان داد.
. پرنسس کوچولو دوید و دوید تا به یک درخت زیبا و بلند رسید. تصمیم گرفت کمی زیر سایه ی درخت استراحت کند. پرندگان کوچک خاکستری روی شاخههای درخت نشسته بودند و آواز می خواندند. پرنسس کوچولو گفت: چقدر زیبا می خوانید! صدایتان شبیه ناقوس کلیساست! آنوقت تکه ای از نان زنجبیلی اش را به آنها داد. پرنده ها با خوشحالی نان را خوردند و از پرنسس کوچولو تشکر کردند. دختر کوچولو پرسید:شما می دانید بهترین تمشک های جنگلی کجا می رویند؟ یکی از پرنده ها گفت: پشت آن درختان سیب دریاچه ی نقره ای است. ماهی های دریاچه راه را به تو نشان می دهند. پرنسس کوچولو تشکر کرد و با شادمانی به سمت درختان سیب دوید. دریاچه ی نقره ای خیلی زیبا بود. آب دریاچه آنقدر زلال بود که دختر کوچولو در ابتدا فکر کرد دریاچه خشک است. اما تصویر درختان و سبزه ها روی آب افتاده بود و تکان میخورد. پرنسس کوچولو بیش از ده بار تکرار کرد: خدای من! چقدر زیباست! چقدر زیباست! اما زیباتر از همه گلهای سفید کوچکی بودند که دورتادور دریاچه روییده بودند. پرنسس کوچولو نشست و پاهایش را توی آب گذاشت. آب دریاچه خنک بود و ماهی های کوچک و بزرگ در آب بازی می کردند. دختر کوچولو ناگهان چشمش به ماهی طلایی افتاد که گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. پرنسس کوچولو گفت: خانم طلایی چرا گریه می کنی؟ خآنم طلایی جواب داد: وقتی که دم نقرهای با دوستانش بازی می کرد ناگهان از آب بیرون افتاد. پرنسس کوچولو گفت: نگران نباش من کمکت می کنم تا او را پیدا کنی. آنوقت به سمت آن طرف دریاچه درست جایی که گل های سفید روییده بودند دوید. گلها را نوازش کرد با دستش مقداری آب به گلها پاشید و از آنها پرسید:شما دم نقرهای را ندیده اید؟ گلهای سفید گفتند: وقتی او داشت با دوستانش بازی می کرد و از روی برگ نیلوفر ها می پرید در علف های کنار آب افتاد. دختر کوچولو با دقت در علف ها گشت و دم نقره ای را پیدا کرد. با احتیاط او را برداشت و بوسید و به آرامی داخل آب گذاشت. خانم طلایی که از دیدن بچه اش خوشحال شده بود به پرنسس کوچولو گفت:تو لطف بزرگی به ما کردی. نمی دانم چطور از تو تشکر کنم. پرنسس کوچولو لبخندی زد و گفت: تو می دانی بهترین تمشک های جنگلی کجا می رویند؟ خانم طلایی کمی فکر کرد و گفت: در وسط جنگل درخت بلوط بزرگی هست. سنجاب آبی رنگی توی درخت زندگی می کنند. او راه را به تو نشان می دهد. پرنسس کوچولو از خانم طلایی تشکر کرد و به راه افتاد.
. مدت زیادی راه رفت تا به وسط جنگل رسید. جایی که به علت انبوه درختان کمی تاریک تر از جاهای دیگر بود. دختر کوچولو به سمت درخت رفت. آنوقت با دستش چند ضربه به درخت زد و پرسید: کسی خانه نیست؟! نمی خواست سنجاب را بترساند. ناگهان از بالای سرش صدایی شنید: من اینجا هستم پرنسس کوچولو. دخار کوچولو سرش را بالا گرفت و سنجاب آبی را دید. سنجاب گفت: من را ببخش که خانه نبودم. لانه ی من خیلی تاریک است. برای همین روزها بیرون از خانه ام می نشینم. پرنسس کوچولو ناراحت شد و گفت: نگران نباش الان درستش می کنم. آنوقت از جیب پیراهنش شانه ی کوچی درآورد و موهایش را شانه زد. از موهایش ستارههای کوچک نورانی می ریخت. پرنسس کوچولو ستاره ها را به سنجاب داد و گفت: حالا دیگر خانه آن تاریک نمی شود. سنجاب آبی خیلی خوشحال شد و از پرنسس کوچولو تشکر کرد. دختر کوچولو پرسید: تو می دانی بهترین تمشک های جنگلی کجا می رویند؟ سنجاب گفت: در کنار آبشار زنبق رز های وحشی می رویند. فرشته ی کوچکی در میان رز ها زندگی می کنند که نامش ملکه ی گلهاست. برای او هیچ چیز به اندازه ی گل اهمیت ندارد. او راه را به تو نشان خواهد داد. به شرطی که مواظب باشی و گل هایش را خراب نکنی. پرنسس کوچولو تشکر کرد و به راه افتاد تا به آبشار زنبق رسید.
.آبشار زنبق خیلی زیبا بود. دور تا دور آبشار روزهای وحشی روییده بودند و مثل یاقوت می درخشیدند. پرنسس کوچولو بین رز ها به دنبال ملکه ی گل ها گشت اما او را پیدا نکرد. ملکه ی گل ها در میان بوته های خار افتاده بود. دختر کوچولو دستش را با احتیاط در میان بوته های خار برد و ملکه ی گل ها را نجات داد. آنوقت از او پرسید:می دانی بهترین تمشک های جنگلی کجا می رویند؟ ملکه ی گل ها بالهای صورتی اش را به هم زد و گفت: دختر زیبا و مهربان. همراه من بیا. پرنسس کوچولو و ملکه ی گل ها رفتند و رفتند تا به بوته های تمشک رسیدند. دختر کوچولو از دیدن بوته ها خوشحال شد و شروع به چیدن تمشک ها کرد. تمشک ها درشت و آبدار بودند. پرنسس کوچولو با خودش فکر کرد که بهترین مرباهای دنیا از این تمشک ها درست می شود که ناگهان سایه ی سیاهی را روی بوته های تمشک دید.